شماره ٤٨٣: مرا حالي است با جانان که جانم در نمي گنجد

مرا حالي است با جانان که جانم در نمي گنجد
مرا سري است با دلبر که دل در بر نمي گنجد
خرابات است و ما سرمست و ساقي جام مي بر دست
در اين خلوتسراي دل بجز دلبر نمي گنجد
چه غوغايي است درد او که در هر دل نمي باشد
چه سودائي است عشق او که در هر سر نمي گنجد
دلم عود است و آتش عشق و سينه مجمر سوزان
ز شوق سوختن عودم در اين مجمر نمي گنجد
چه حرف است اينکه مي خوانم که در کاغذ نمي يابم
چه علم است اينکه مي دانم که در دفتر نمي گنجد
برو اي عقل سرگردان گران جاني مکن با ما
سبک روحان همه جمعند گران جان در نمي گنجد
نديم مجلس شاهم حريف نعمت اللهم
لب ساغر همي بوسم سخن ديگر نمي گنجد